تب کرده ام
هذیان برایت مینویسم
مغزم پر است
 از فکرهای اشتباهی !
بگذار حالت را بپرسم
 گرچه دیر است
عالیجناب شعرهایم:)
رو به راهی ؟؟! 

.

.

.

بی‌مهابا بغلم کن
وسط مردم شهر!
بخدا عشق
به رسوا شدنش می‌ارزد..

.

.

.

بعد تو خاطره یک ریز به من خندیده
بعد از آن فاجعه، پاییز به من خندیده

بعد از آن فاجعه پاییز زمین گیرم کرد
گفته بودم که غمت.. آه غمت پیرم کرد!

لیلی‌ات هرشب و هرروز دلش زارت بود
توی این کافه و آن کافه به دنبالت بود

لیلی‌ات مرد شده، مردِ بدم می‌بینی!؟
به خودم بعد تو هی ضربه زدم می‌بینی!؟

لیلی‌ات مرد شده، اشک به چشمانش نیست
حلقه‌اش گم شده انگار به دستانش نیست